Pesarane Aftab

فرزندان تاریخ تقدیم می کنند.......

اگـه هـمـزمـان عـاشـق دو نـفـر هـستــی !!!

 

دومــی رو انـتـخــاب کــن !!!

 

چــون اگــه واقــعــا عــاشــق اولـی بــودی …

 

هــرگــز گــرفــتـــار عــشـــق دومــی نــمــیشــدی.

 

[ چهار شنبه 20 شهريور 1392برچسب:,

] [ 9:24 ] [ محمد رضا خورشیدی ]

[ ]

 دخـتـر: دوســت دخــتـــر جــدیــدت خــوشــکــلــه؟

 

(تـو دلـش: آیـا واقــعــا از مـن خـوشـکـل تـره)

 
پـسـر: آره خـوشـکـلـه
 
(تـو دلــش: امـا تـو هـنـوز زیــبـاتـریــن دخـتـری هــسـتـی کـه مـن مـیـشـنـاسـم)
 
 
دخـتـر: شـنــیــدم دخــتــر شـوخ طــبــع و جــالـبـیـه
 
(درســت اون چـیـزی کـه مـن نبـودم)
 
پــسـر: آره هـمـیـنـطـوره
 
(ولــی در مـقـایـسـه بـاتـو اون هـیـچـی نـیـسـت)
 
دخــتــر: خــب پــس امــیــدوارم شــمــا دوتــا بــاهــم بــمــونــید
 
(کــاش مــادوتــا بــاهــم مــی مـونـدیــم)
 
پــســر: مــنـم بــرات آرزوی خــوشــبــخـتــی دارم
 
(چــرا ایـن پـایـان رابــطــه مــاشــد؟)
 
دخــتــر:خــب.......مــن دیــگــه بــایــد بــرم
 
(قــبــل از ایـنـکـه گــریــه ام بـگـیـره)
 
پــســر: آره مــنــم هــمــیـنـطـور
 
( امـیـدوارم گــریــه نــکـنـی)
 
دخــتــر: خــداحــافــظ...
 
(هــنـوز دوسـت دارم ودلــم بــرات تـنـگ مـیـشـه)
 
پــسـر: بــاشـه خــداحـافـظ
 
(بـخـدا کــه هـیـچـوقـت عـشـقـت از قـلـبـم بـیـرون نـمـیـره......هـــرگـــز)
 
×××××کـــاش مــا آدمــاحــرف دلــمــون را مــیــزدیــم×××××

[ چهار شنبه 20 شهريور 1392برچسب:,

] [ 9:21 ] [ محمد رضا خورشیدی ]

[ ]

با توأمــ آقا پِسَر . . .

دُختَری کِه هَر چیزی رو که دوست نَداری میزاره کِنار . . .

دُختَری کِه هَمیشه با حوصِله جَوابـــ ِ اِس اِمـــ اِساتــــُ میده . . .

دُختَری کِه وَقتی تو یه جَمع میرین دَستِتــــ رو مُحکَمـــ تَر میگیره . . .

دُختَری کِه هیچ کَسی جُز تو به چِشمِش نِمیاد . . .

دُختَری کِه وَقتی داری چیزی میگی خیره میشه تو چِشماتـــــ . . .

دُختَری کِه واسَتــــ نی نی میشه ، جوجو میشه تا تو بِخَندی . . .

همونی کِه حاضِر ِ بَراتـــــ هَر کاری بُکُنه . . .

قَدر ِاین دُختَرُ بِدون . . .

این دُختَر رو حَق نَداری اَذیتـــــــ کُنی . .

[ سه شنبه 22 مرداد 1392برچسب:,

] [ 20:11 ] [ محمد رضا خورشیدی ]

[ ]

 

کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید:می گویند فردا شما مرا به

زمین می فرستید،اما من به این کوچکی وبدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای

زندگی به آنجا بروم؟خداوند پاسخ داد:در میان تعداد بسیاری از فرشتگان،من

یکی را برای تو در نظر گرفته ام، او از تو نگهداری خواهد کرد.

اما کودک هنوز اطمینان نداشت که می خواهد برود یا نه: اما اینجا در بهشت، من هیچ

کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و این ها برای شادی من کافی هستند.

خداوند لبخند زد: فرشته تو برایت آواز خواهد خواندو توهر روز به تو لبخند

خواهد زد تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود.

کودک ادامه داد: من چگونه می توانم بفهمم مردم چه میگویند وقتی زبان آنها را نمی

دانم؟..خداوند او را نوازش کرد و گفت: فرشته تو، زیباترین و شیرین‌ترین

واژه هایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و

صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی.

کودک با ناراحتی گفت: وقتی می خواهم با شما صحبت کنم ،چه کنم؟ اما خدا برای

این سوال هم پاسخی

داشت: فرشته ات دست هایت را در کنار هم قرار خواهد داد و به تو یاد می دهد

که چگونه دعا کنی.

کودک سرش را برگرداند و پرسید: شنیده ام که در زمین انسان های بدی

هم زندگی می کنند،

چه کسی از من

محافظت خواهد کرد؟ فرشته ات

 از تو مواظبت خواهد کرد ،حتی اگر به قیمت جانش تمام شود.

کودک با نگرانی ادامه داد: اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی توانم شما را

ببینم ناراحت خواهم بود. خداوند لبخند زد و گفت: فرشته ات همیشه درباره من

با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت،گر چه من

همیشه در کنار تو خواهم بود.

در آن هنگام بهشت آرام بود اما صداهایی از زمین شنیده می شد.

کودک فهمید که به زودی باید سفرش را آغاز کند.او به آرامی یک سوال دیگر از

خداوند پرسید:خدایا !اگر من باید همین حالا بروم پس لطفآ نام فرشته ام را

به من بگویید..

خداوند شانه او را نوازش کرد و پاسخ داد:نام فرشته ات اهمیتی ندارد،

می توانی او را مـادر صدا کنی.

 

[ شنبه 19 مرداد 1392برچسب:,

] [ 11:15 ] [ محمد رضا خورشیدی ]

[ ]

خداوند به فرشتگان عــــقل داد بدون شـــهوت


حیــــــــــــــوانات را شـــهوت داد بــــــدون عقل

 

و انـســــــــــــــان را شــــهــــــوت داد با عـــقل


هر انسانی که عقلش به شـــهوتش غلبه کند

 

از فــــــــرشــــــــــــــــــــتگان بـــــــهتر اســـت


هــر انسانی که شـهوتش به عقلش غلبه کند

 

از حـــــــــــــــــیوان بـــدتــــــــــــــــــــر اســــت

 

******

 

خداوندا  ، تـو خیلی بزرگی و من خیلی کوچک


ولــــــــــــــی جــــــــــالــــــــب اینجـــــــــاست

 

تو به این بزرگی من کوچک را فراموش نمیکنی


ولی من به این کوچکـی تو را فراموش کرده ام

 

[ جمعه 18 مرداد 1392برچسب:,

] [ 21:4 ] [ محمد رضا خورشیدی ]

[ ]

به سلامتی تو...

 


تویی که الان از فرط تنهایی بغضت گرفته...

تویی که از بس خسته ای دلت گرفته...

تویی که الان دلت واسه یه بی معرفت تنگه...

تویی که میخوای بهش زنگ بزنی ولی غرورت نمیذاره ...

تویی که دوسش داری ولی نمیتونی بهش بگی...

تویی که بغضتو قورت میدی که یه وقت گریه نکنی...

تویی که دلت میخواد فریاد بزنی...

تویی که یه عمر سنگ صبور بودی...

تویی که دلت میخواد با روزگار دعوا کنی...

تویی که اومدی فراموش کنی یاد یه خاطره افتادی...

تویی که هر آهنگی گوش میدی یاد یه نفر میفتی...

تویی که تنهایی...

تویی که همه دنیات شده بی کسی..

تویی که تا میای یه کاری کنی میگی: بیخیال...

تویی که واسه خودت آواز میخونی...

تویی که حرفای دلتو تو کتابات مینویسی..

تویی که کتابات پر از شعر های با حاله ...

تویی که شبا روی بالشت خیس میخوابی...

تویی که میری زیر پتو تا کسی صدای گریه هاتو نشنوه...

تویی که همه دلخوشیت شده اینترنت...

تویی که این روزا توی دنیای مجازی غرق شدی...

تویی که حتی توی دنیای مجازی هم خودتو گم کردی...

تویی که نمیدونی چه شکلی خودتو خالی کنی... مثه من

[ چهار شنبه 16 مرداد 1392برچسب:,

] [ 3:19 ] [ محمد رضا خورشیدی ]

[ ]

پسر نگاهی به دختر کرد و گفت:

 حالا که کنار ساحل هستیم بیا یه آرزوی قشنگ بکنیم

 دختر با بی میلی قبول کرد

 پسر چشماشو بست و گفت :

کاشکی تا آخر دنیا عاشق هم بمونیم ...

 بعد به دختر گفت:

 حالا تو آرزوتو بگو

دختر چشماشو بست و خیلی بی تفاوت گفت :

کاشکی همین الان دنیا تموم بشه ...

وقتی چشماشو باز کرد پسر رو ندید............  ...

.... فقط چند تا حباب رو آب دید.......

[ چهار شنبه 16 مرداد 1392برچسب:,

] [ 3:18 ] [ محمد رضا خورشیدی ]

[ ]

 

دوست دارم بر شبم مهمان  شوی

                         بر کویر تشنه چون  باران  شوی

دوست دارم تا شب و روزم شوی

                          نغمه ی این ساز پر سوزم شوی

دوست دارم خانه ای سازم ز نور

                          نام  تو بر سردرش  زیبا  ز دور

دوست دارم  چهره ات خندان  کنم

                          گریه های خویش را پنهان  کنم

دوست   دارم  بال  پروازم  شوی

                           لحظه ی  پایان و  آغازم  شوی

دوست  دارم  ناله ی  دل سر  دهم

                           یا به روی شانه هایت  سر  نهم

دوست دارم  لحظه  را  ویران  کنم

                           غم ، میان  سینه ام  زندان  کنم

دوست  دارم تا ابد  یادت  کنم

                            با  صدایی  خسته  فریادت  کنم

دوست دارم با تو باشم هر زمان

                            گر تو باشی ، من نبارم بی امان

[ سه شنبه 15 مرداد 1392برچسب:,

] [ 1:25 ] [ محمد رضا خورشیدی ]

[ ]

نقــّـــــــــاشِ خــــوبی نــــبودم…
اما
ایـــــــــــــن روزها…
به لطـــــــــــفِ تــــــــــو…
انـــتظــــــار را دیـــــــــــدنی میکـــــِـــــــشـَـم….!

 

[ سه شنبه 15 مرداد 1392برچسب:,

] [ 1:18 ] [ محمد رضا خورشیدی ]

[ ]

 تو را باید در میان همهمه ی آدم ها
آنجایی که کسی حواسش به آدم نیست

خواست

تو را دید

دوباره خواست

تو را شنید

و میان شلوغی چشم ها

خطِ چشم تو را خواند

لبخند گونه هایت را خرید

و

شراب وجودت را سر کشید

[ سه شنبه 15 مرداد 1392برچسب:,

] [ 1:8 ] [ محمد رضا خورشیدی ]

[ ]

 

 

 پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم…

 

 

 

 

ما همدیگرو به حد مرگ دوست داشتیم

 

 

 

سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود…

 

 

 

اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به

 

 

 

وضوح حس می کردیم…

 

 

 

می دونستیم بچه دار نمی شیم…

 

 

 

ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی از ماست…

 

 

 

اولاش نمی خواستیم بدونیم…

 

 

 

با خودمون می گفتیم…

 

 

 

عشقمون واسه یه زندگی رویایی کافیه…

 

 

 

بچه می خوایم چی کار؟…

 

 

 

در واقع خودمونو گول می زدیم…

 

 

 

هم من هم اون…هر دومون عاشق بچه بودیم…

 

 

 

تا اینکه یه روز علی نشست رو به رومو گفت…

 

 

 

اگه مشکل از من باشه …

 

 

 

تو چی کار می کنی؟…

 

 

 

فکر نکردم تا شک کنه که دوسش ندارم…

 

 

 

خیلی سریع بهش گفتم…من حاضرم به خاطر تو رو همه چی خط سیاه بکشم…

 

 

 

علی که انگار خیالش راحت شده بود یه نفس راحت کشید و از سر میز بلند شد و راه افتاد…

 

 

 

گفتم:تو چی؟ گفت:من؟

 

 

 

گفتم:آره… اگه مشکل از من باشه… تو چی کار می کنی؟

 

 

 

برگشت…زل زد به چشام…گفت: تو به عشق من شک داری؟…

 

 

 

فرصت جواب ندادو گفت: من وجود تو رو با هیچی عوض نمی کنم…

 

 

 

با لبخندی که رو صورتم نمایان شد

 

 

 

خیالش راحت شد که من مطمئن شدم اون هنوزم منو دوس داره…

 

 

 

گفتم:پس فردا می ریم آزمایشگاه…

 

 

 

گفت:موافقم…فردا می ریم…

 

 

 

و رفتیم… نمی دونم چرا اما دلم مثل سیر و سرکه می جوشید…

 

 

 

اگه واقعا عیب از من بود چی؟…

 

 

 

سر خودمو با کار گرم کردم تا دیگه فرصت فکر کردن به این حرفارو به خودم ندم…

 

 

 

طبق قرارمون صبح رفتیم آزمایشگاه…

 

 

 

هم من هم اون…هر دو آزمایش دادیم…

 

 

 

بهمون گفتن جواب تا یک هفته دیگه حاضره…

 

 

 

یه هفته واسمون قد صد سال طول کشید…

 

 

 

اضطرابو می شد خیلی اسون تو چهره هردومون دید…

 

 

 

با این حال به همدیگه اطمینان می دادیم که جواب ازمایش واسه هیچ کدوممون مهم نیست…

 

 

 

بالاخره اون روز رسید…

 

 

 

علی مثل همیشه رفت سر کار و من خودم باید جواب ازمایشو می گرفتم…

 

 

 

دستام مثل بید می لرزید…

 

 

 

داخل ازمایشگاه شدم…

 

 

 

علی که اومد خسته بود…

 

 

 

اما کنجکاو…ازم پرسید جوابو گرفتی؟

 

 

 

منم زدم زیر گریه…فهمید که مشکل از منه…

 

 

 

اما نمی دونم که تغییر چهره اش از ناراحتی بود…

 

 

 

یا از خوشحالی…

 

 

 

روزا می گذشتن و علی روز به روز نسبت به من سردتر و سردتر می شد…

 

 

 

تا اینکه یه روز که دیگه صبرم از این رفتاراش طاق شده بود…

 

 

 

بهش گفتم:علی… تو چته؟ چرا این جوری می کنی…؟

 

 

 

اونم عقده شو خالی کرد گفت: من بچه دوس دارم مهناز…مگه گناهم چیه؟…

 

 

 

من نمی تونم یه عمر بی بچه تو یه خونه سر کنم…

 

 

 

دهنم خشک شده بود… چشام پراشک… گفتم اما تو خودت گفتی همه جوره منو دوس داری…

 

 

 

گفتی حاضری بخاطرم قید بچه رو بزنی… پس چی شد؟

 

 

 

گفت:آره گفتم… اما اشتباه کردم… الان می بینم نمی تونم… نمی کشم…

 

 

 

نخواستم بحثو ادامه بدم… پی یه جای خلوت می گشتم تا یه دل سیر گریه کنم…

 

 

 

اتاقو انتخاب کردم…

 

 

 

من و علی دیگه با هم حرفی نزدیم… تا اینکه علی احضاریه اورد برام و گفت می خوام طلاقت بدم…

 

 

 

یا زن بگیرم… نمی تونم خرج دو نفرو با هم بدم… بنابراین از فردا تو واسه خودت…منم واسه خودم…

 

 

 

دلم شکست… نمی تونستم باور کنم کسی که یه عمر به حرفای قشنگش دل خوش کرده بودم…

 

 

 

حالا به همه چی پا زده…

 

 

 

دیگه طاقت نیاوردم

 

 

 

لباسامو پوشیدمو ساکمم بستم…

 

 

 

برگه جواب ازمایش هنوز توی جیب مانتوام بود…

 

 

 

درش اوردم یه نامه نوشتم و گذاشتم روش و هر دو رو کنار گلدون گذاشتم…

 

 

 

احضاریه رو برداشتم و از خونه زدم بیرون…

 

 

 

توی نامه نوشت بودم:

 

 

 

علی جان…سلام…

 

 

 

امیدوارم پای حرفت واساده باشی و منو طلاق بدی…

 

 

 

چون اگه این کارو نکنی خودم ازت جدا می شم…

 

 

 

می دونی که می تونم…

دادگاه این حقو به من می ده که از مردی که بچه دار نمی شه جدا شم…

 

 

 

وقتی جواب ازمایشارو گرفتم و دیدم که عیب از توئه…

 

 

 

باور کن اون قدر برام بی اهمیت بود که حاضر بودم برگه رو همون جاپاره کنم…

 

 

 

اما نمی دونم چرا خواستم یه بار دیگه عشقت به من ثابت شه…

 

 

 

توی دادگاه منتظرتم…امضا…مهناز!

[ شنبه 25 خرداد 1392برچسب:,

] [ 9:41 ] [ محمد رضا خورشیدی ]

[ ]

دختره ﺍﺱ ﺍﻡ ﺍﺱ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩ: "ﺧﯿﻠﯽ ﺩﻭستت ﺩﺍﺭﻡ! هنوز ﻣﻨﻮ ﯾﺎﺩﺗﻪ؟!"

ﻧﻮﺷﺘﻢ: "ﻧﻮﭺ "!


ﺍﺱ ام اس ﺩﺍﺩﻩ: "ﺣﺪﺱ ﺑﺰﻥ!"


ﻧﻮﺷﺘﻢ: "پریسا؟ آزاده؟ نیوشا؟ ریحانه؟ عسل؟ نمی دﻭﻧﻢ ﻭﺍلا! خودت بگو ﮐﺪﻭﻣﺸﯽ؟"


دختره روانی نمی دونم چرا ﮔﻮﺷﯿﺸﻮ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩ، دیگه هم جواب نداد!


دختره  ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ! ﻓﻘﻂ ﺑﻠﺪند ﺑﺎ ﺍﺣﺴﺎﺳﺎﺕِ پاک ﻣﺎ پسرها ﺑﺎﺯﯼ کنند!

[ سه شنبه 1 اسفند 1391برچسب:,

] [ 22:23 ] [ محمد رضا خورشیدی ]

[ ]



DUSET DARAM

...۞۞۞۞۞......................۞۞۞۞۞
..۞۞۞۞۞۞۞۞............۞۞۞۞۞۞۞۞
۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞....۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞
۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞.۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞
..۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞
....۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞
........۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞
..............۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞۞
....................۞۞۞۞۞۞۞۞۞
........................۞۞۞۞۞۞
...........................۞۞۞۞
...........................۞۞۞
............................۞۞
..............................۞
..............................۞
..............................۞

DUSET DARAM ESHGHAM

[ سه شنبه 1 اسفند 1391برچسب:,

] [ 22:20 ] [ محمد رضا خورشیدی ]

[ ]

 اینو 

از

صمیم

قلبم

میگم

که 

دهه ی

فجر

مبارکباد

[ شنبه 21 بهمن 1391برچسب:,

] [ 14:24 ] [ عباس عابدینی ]

[ ]

ﺻﺪﺍﻱ ﺗﻠﻔﻦ ، ﭘﺴﺮﻱ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﻴﺪﺍﺭ ﮐﺮﺩ ؛
ﭘﺸﺖ ﺧﻂ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺑﻮﺩ !
ﭘﺴﺮ ﺑﺎ ﻋﺼﺒﺎﻧﻴﺖ ﮔﻔﺖ :
ﭼﺮﺍ ﺍﻳﻦ ﻭﻗﺖ ﺷﺐ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﻴﺪﺍﺭ ﮐﺮﺩﻱ ؟ !
ﻣﺎﺩﺭ ﮔﻔﺖ :
ﺑﻴﺴﺖ ﻭ ﭘﻨﺞ ﺳﺎﻝ ﻗﺒﻞ ﺩﺭ ﻫﻤﻴﻦ ﻣﻮﻗﻊ ﺷﺐ ، ﺗﻮ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ
ﺑﻴﺪﺍﺭ ﮐﺮﺩﻱ !
ﻓﻘﻂ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺑﮕﻮﻳﻢ : " ﺗﻮﻟﺪﺕ ﻣﺒﺎﺭﮎ . . .! "

[ یک شنبه 15 بهمن 1391برچسب:,

] [ 15:58 ] [ محمد رضا خورشیدی ]

[ ]

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه